عقابهاي تپه 60
عقابهاي تپه 60
عقابهاي تپه 60
نويسنده: محمدرضابايرامي
درباره نویسنده :
عمدة آثار بايرامي يا از روستا است يا از دفاع مقدس. علت اين امر هم آن است كه بايرامي روستازاده است. در اوايل دورۀ دبستان خانوادهاش روستا را ترك ميكنند و به تهران ميآيند. هنوز خاطرات كودكي در ذهنش وجود دارد و موجدِ آثار ارزشمندي از او شده است.
آثار بايرامي تا به حال در بيش از 25 مرجع، موفق به دريافت جايزه شده است. دو جايزه بينالمللي هم در كارنامة خود دارد؛ جايزة کبراي آبي همچنين جايزة گرانبهاترين خرس از سوئيس براي کتاب کوه مرا صدا زد. كتاب پل معلق اين نويسنده تا كنون هشت چاپ را از سر گذرانده است. لازم به ذکر است برخي از آثار وي به زبانهاي عربي, انگليسي, آلماني و ترکي نيز ترجمه شده است.
برخي از آثار وي عبارتند از: كوه مرا صدا زد (رمان)، بر لبة پرتگاه (رمان)، بعد از كشتار (مجموعه داستان)، رعد يك بار غريد (مجموعه داستان)، دود پشت تپه (رمان نوجوانان)، عقابهاي تپة60، دشت شقايقها (خاطرة ادبي)، هفت روز آخر (خاطرة ادبي)، به كشتي نشسته (داستان)، به دنبال صداي او (مجموعه داستان)، عبور از كوير (داستان)، همراهان (مجموعه داستان)، دره پلنگها (داستان) و ...
به مناسبت فرارسيدن سالروز آزادي خرمشهر بخشي از بازنويسي جديد رمان عقابهاي تپة 60 که بزودي توسط انتشارات سورة مهر منتشر ميشود به شما کتاب دوستان تقديم ميشود.
آخرينتأمين
ـ چرا اينقدر زود؟
ـ براياينكه بايد، رو يك سوژة جديد كار كنيم. سوژهاي كه كاملاً ناشناخته است. براي همين هم، ممكن است وقت زيادي ببرد.
ـ ميشود قبل از رفتن، من و سعيد، يك سر برويم بالاي تپة شصت؟
ـ برايچه؟
ـ من ميخواهم آذرخش را برگردانم.
ـ چهطور شد كه يك هو به اين فكر افتادي؟
جريان امروز را براش ميگويم. ميگويد: فكر نميكنم كه امشب، رفتنتان به صلاح باشد. بايد نيروتان را بگذاريد براي مأموريت. تازه من هم چيزي نگويم، حاجي ناراحت ميشود و ميگويد چرا گذاشتي بروند.
ـ پس ما حالا چه كار كنيم؟
ـ اگه خيلي اصرار به برگرداندنش داريد، فردا برشگردانيد.
ـ ميترسم فردا دير شده باشد.
لبخندي ميزند و ميگويد: «يكروز كه اين حرفها را ندارد؛ ان شاءالله دير نميشود.»
چارهاي نيست. بايد قبول كرد. قبول ميكنم. حبيب ميگويد: «راستي يك خبر ديگه! البته فقط براي سعيد و احمد!»
با بيصبريچشم ميدوزيم به دهانش.
ـ امشب، شما دو نفر آخرين تأمين هستيد.
با خوشحالي، سعيد را نگاه ميكنم. چشمهايش برق ميزنند. تا به حال، هرچه جلو رفتهايم، من و سعيد تأمين اول بودهايم و يا حداكثر، تأمين دوم. بعضي وقتها هم مرا مجبور كردهاند بهعنوان بيسيمچي خط، تو سنگر فرماندهي گروهانها بمانم و اصلاً نروم جلو.
حبيب ميگويد: چون كار هر دو نفرتان حساس است و بهزودي، ميبايست جزو كادر اصلي گشتي جلو برويد، قرار شد كه امشب آخرين تأمين باشيد. از دفعههاي بعد هم كه ان شاءالله با كادر اصلي، جلو ميرويد.
از شوق، سر از پا نميشناسم. يعني كمكم دارد روياهايم رنگ حقيقت ميگيرد؟ يعني ميشود كه روزي، ما را هم بهعنوان كادر گروه جلو ببرند؟ چه شبهايي كه به اين مسأله فكر نكردهام. چه ساعتهاي طولانياي كه با اين افكار نگذراندهام. فكر اينكه روزي، مهمترين كار گروه گشتي، به عهدهام باشد. يعني ميشود كه اين آخرين تأمين، آخر باري باشد كه تأمين ميايستيم؟
رو ميكنم به حبيب و ميگويم: «هميشه خوشخبر باشي. امشب، خيلي خوشحالمان كردي.»
ميگويد: «من كه كاري نكردهام. اين، تصميم حاجي بود.»
ميدانم كه حاجي، روي حرف اوست كه تصميم گرفته.
ـ امشب، بيسيمت را هم لازم نيست بياوري.
با تعجب ميپرسم: «چرا؟ مگه بيسيم همراه نميبريم؟»
ـ چرا؛ ميبريم، منتها بيسيم سنگين نه. من خودم يك پي ـ آر ـ سي ـ6 برميدارم.
البته طبق معمول، يك پيـ آر ـ سيـ77 هم تو خط ميگذاريم كه عابدي مينشيند پاش.
ميپرسم: «با اين حساب، پس من هم بايد تجهيزات كامل بردارم؟»
ـ بله. همهچيز بردار!
بلافاصله پا ميشوم و وسايلم را آماده ميكنم. ناصر ميپرسد: «چرا بايد پيـ آرـ سيـ 6 ببريم؟»
حبيب ميگويد: «چون منطقه ناشناخته است و معلوم نيست كه به چه چيزي برخورد كنيم؛ بنابراين بايد وسايلدست و پاگير همراهماننباشد.»
ـ اگه از برد بيرون رفتيم چه؟
ـ بيرون نميرويم. ما رو طرح منظرهاييكه داشتيم، بررسيكرديم و ديديم كه هيچجا، فاصلهمان با خط خودي، بيشتر از دو ـ سه كيلومتر نخواهد شد.
نميدانم چرا بياختيار، به ياد آن روزي ميافتم كه به عنوان بيسيمچي انتخاب شدم.
حاجي گفت: «برادر اميدي! من تصميم گرفتهام كه اگر مايل باشيد، از شما بهعنوان بيسيمچي استفاده كنيم. فكر ميكنيد از عهدة اينكار بربياييد؟»
برايم خيلي غيرمنتظره بود. نميدانستم در جوابش چه بگويم. آخر سر گفتم: «والله نميدانم، من كه از بيسيم، چيزي سرم نميشود.»
گفت: «اينش اصلاً مسألهاي نيست. بچهها يادت ميدهند. فقط، چون كار سادهاي نيست، ميخواستم نظرت را دربارهاش بدانم. آخر، شوخي كه نيست. چهارده ـ پانزده كيلو وزنه را بايد رو شانههايت، اين طرف و آن طرف بكشي. آدم هم كه هميشه نميتواند راست راست راه برود. گاهي مجبور است بدود. يا اينكه عراق خمپاره ميزند و بايد هي دراز كشيد و پا شد. فكر ميكني با اين وزنه، بتواني تا دل عراقيها بروي و برگردي؟ آن هم با اين شرايط؟!»
گفتم: «سنگين بودنش كه مهم نيست... فقط همان وارد نبودن...»
گفت: «ياد ميگيري. مگه بيسيمچيهاي فعليمان، بلد بودند؟ آنها هم مثل تو بودند. بيسيمچي كه به دنيا نيامده بودند. به آنها هم، بيسيمچي قبلي ياد داده است. يك روز هم ميشود كه تو،خودت استاد بشوي و بخواهي به ديگران ياد بدهي...»
و من قبولكردم. با رغبت تمام قبول كردم. به اميد آنكه، روزي بيسيمچي كادر اصلي باشم.
شب، نرمنرمك از راه ميرسد. پاورچينپاورچين ميآيد و مينشيند رو دشت؛ رو تپهها. ستارهي درخشاني، درست بالا قلة تپة شصت طلوعكرده. شاممان را كه ميخوريم، بلافاصله دراز ميكشيم تا بخوابيم، امّا فكر عقابي كه در آسمانگم شد از يك طرف و هيجانجلو رفتن از طرفديگر، خواب را از چشمهايم ميگيرند...
تازه چشمهايم گرم شده كه صدايم ميكنند.
ـ احمد! ... احمد بلند شو!
پا ميشوم. ناصر است. ميپرسم: «وقتش است؟»
سريتكانميدهد و ميگويد: «آره. يواشيواش بايد آماده شد.»
ميپرسم: «پس حبيب كجاست؟»
ميگويد: «سنگر حاجي؛ از همان سر شب كه رفته هنوز برنگشته.»
سر جام مينشينم و همانطور كه جورابهايم را ميپوشم، سعيد را هم بيدار ميكنم. لباسهامان را كه ميپوشيم، ميرويم بيرون و آبي به سر و صورتمان ميزنيم. با اين كار سرگيجهاي كه در اثر بيدار خوابي بههم دست داده، از بين ميرود و سرحال ميآيم. نزديك سنگر كه ميرسيم، از دور شبحي را ميبينم. نوروز استكه بهسويمان ميآيد.
ـ سلام بچهها! شب بخير!
ـ شب بخير آقا نوروز؛ چهخبر؟
ـ سلامتي! حاجي گفت كه آماده بشويد و بياييد سنگرش.
تجهيزاتمان را ميبنديم و اسلحههامان را برميداريم و راه ميافتيم طرف سنگر فرماندهي. مهتاب شيري رنگي، تمام دشت و تپه ماهورها را پوشانده. مهتابي كه آرامبخش و شاعرانه است. سعيد ميگويد: «شب خوبي است، نه؟»
باهاش همعقيدهام. بله، شب زيبايي است. درست مثل آن شبهاي آرام تابستاني كه رو بام خانهمان ميخوابيدم؛ ستارهها را ميشمردم؛ راه مشهد را پيدا ميكردم؛ شهابها را تماشا ميكردم. آيا در چنين شبي هم دست ميتواند بر ماشه برود؟ گلوله ميتواند سينهاي را سوراخ كند؟
نميدانم چرا اين فكرها را ميكنم. آسمان پرستاره و مهتاب خيالانگيز، فكر هر نوع خشونتي را از من ميگيرند. فكر ميكنم كه همه بايد دست از شليك برداشته باشند و آتشبسي نگفته و بدون قرار، ايجاد شده باشد.
به سنگر فرماندهي رسيدهايم. از لاي در، نور چراغ زنبوري بيرون ميزند. ناصر با صداي بلندي ميگويد: «يا الله! اجازه هست؟»
ـ بفرماييد!
ميرويم تو و سلام ميكنيم. حاجي و حبيب و همة بچههاييكه قرار است جلو بروند، دور تا دور نشستهاند و تكيه دادهاند به ديوار سوله. با ديدنما، حاجي نقشهاي را كه جلوش پهنکرده بود، جمع ميكند و ميدهد به حبيب. از چشمهايحبيب، خستگي ميبارد. معلوم است که تمام طول شب را بيدار بوده.
حاجي نگاهش را رو صورت بچهها ميچرخاند و ميگويد: «خب، مثل اين که همه آمدهاند. من يكيـ دو كلمه حرف ميزنم و بعد، به سلامتي راه ميافتيد. دربارة موقعيت و موانع سوژه به اندازة كافي با برادرهايي که جلوتر از بقيه خواهند رفت، صحبت شده. ما همة جوانب كار را بررسي كردهايم و همة احتمالها در نظر گرفته شده. ان شاء الله اتفاقي نخواهد افتاد و اين مأموريت را هم، مثل مأموريتهاي ديگر، با موفقيت به اتمام خواهيد رساند. اما يك صحبتهاي عمومي هم هست که بايد، با همة برادرها در ميانبگذارم. همانطور که ميدانيد، امشب قرار است، ما، روي معبر جديدي كار كنيم. براي همين هم، اين مأموريت، با مأموريتهاي قبلي، كمي فرق ميكند. سوژه امشب ما، سلسله تپههاي صد و هفتاد و پنج است. البته قبلاً يك بار، رو اين قسمتكار شده وليمتأسفانه، همانطور که بيشترتان ميدانيد، به علت شهادت دو تا از بچهها، عمليات موفقيتآميز نبوده. بنابراين، ما الان نميدانيم که آنطرف تپة صد و هفتاد و پنج چه خبر است. تنها چيزي که برايم روشن است، ايناست که خط عراقيها، عقبتر از تپه است.» همانطور که حاجي گرم صحبت است. بچهها را از نظر ميگذرانم. درست دوازده نفر هستيم. البته منهاي حاجي.
ـ خب بچهها، ميبخشيد که سرتان را درد آوردم. در طول مأموريت، سعي كنيد گوش به زنگ و خون سرد باشيد. يك لحظه غفلت و ندانم كاري، علاوه بر اين که جان خود نفر را به خطر مياندازد، جان دوستانش را هم تهديد ميكند. مواظب راه رفتن باشيد. همانطور که ميدانيد، گاهي حتي ايجاد يك صداي كوچک هم، ميتواند فاجعهاي به بار بياورد. يا مثلاً، يك قدم از راه خارج شدن، ميتواند به قيمت جان يك نفر تمام بشود.
به هر حال، مسئوليت امشب شما را، حبيب به عهده خواهد داشت و اگه خداي نكرده اتفاقي افتاد، بعد از او، نوروز اينمسئوليت را خواهد داشت.
با اينحرف، حاجي قرآن كوچكي را از جلو پنچره برميدارد و ميگويد: «خب بچهها، موفق باشيد!»
بعد هم بلند ميشود و قرآن را، جلوي در ميگيرد. اسلحههايمان را برميداريم و يكييكي، از زير قرآن رد ميشويم و بيرون ميرويم.
ـ من گوش به زنگ، پاي تلفن نشستهام. اگه اشكالي پيش آمد، سريع به هم خبر بدهيد.
حبيب، نگاهي به عابدي مياندازد و ميگويد: «باشد؛ چشم!»
اگر مشكلي ايجاد بشود، بچههايي که جلو رفتهاند به بيسيمچي خط ميگويند و او هم بايد، با تلفن، حاجي را در جريان بگذارد.
ماشين، جلو سنگر روشن است. همگيسوار ميشويم و راه ميافتيم. از دژباني که ميپيچيم سمت خط، يكي از بچهها ميگويد: «براي سلامتي و موفقيت خودتان، صلوات بفرستيد.»
صداي بلند صلوات، سكوت شب را ميشكند. با سرعت گرفتن ماشين، باد خنكي صورتمان را به بازي ميگيرد. بادي که حالتخوشي در من بهوجود ميآورد. سعيد كنار دستم نشسته و زلزده به راه. نور چراغهاي ماشين تا آن دورها كشيده ميشود و راه و تپههاي اطرافش را، روشن ميكند. گهگاه صداي غرش تيربارها و انفجار خمپارهها به گوش ميرسد. با اينکه تا خط، فاصله زيادي نيست، امّا چون راه پرپيچ و خم است، بايد مدّتها ماشين برانيم.
آبخواري که همسنگر نوروز است، ميگويد: «امشب اگه سر نياوريد، تو سنگر راهت نميدهم.»
نوروز ميخندد و ميگويد: «مگه سر آوردن به اين مفتيهاست؟ بايد سر گذاشت تا سر آورد.»
آبخواري ميگويد: «خب، چه اشكالي دارد؟! سر به سر كنيد.»
همة بچهها ميزنند زير خنده. نوروز ميگويد: «خرج که از كيسه مهمان بُوَد، حاتم طايي شدن آسان بُوَد. خوب داري از كيسة خليفه ولخرجي ميكنيها.»
آبخواري ميگويد: «من هميشه ولخرج بودهام. ننهام هم همين را ميگويد.»
يكهو راننده، سر پيچ ميكوبد روي ترمز. همه پرت ميشويم جلو چرخهاي ماشين، با صداي خشكي، رو شنها كشيده ميشود.
ـ اي بابا، چه كار دارد ميكند؟
ـ چرا يكهو اينجوريكرد؟
ـ كم مانده بود که پرت بشوم بيرون.
بياختيار، نگاهمانكشيده ميشود رو راه. حيوان درشتي، با چشمهاي درخشانش، درست ايستاده وسط راه و زلزل، نگاهمان ميكند. تا بهحال، حيواني به اين شكل و شمايل نديدهام. شبيه توپ بسكتبال است، البته نه به آن گردي. با تعجب ميپرسم: «اين ديگه چيه؟»
معيني، که آنطرف سعيد نشسته، ميگويد: «جوجه تيغي!»
ـ به اين بزرگي؟!
ـ حالا كجاش را ديدهاي؟ از اين بزرگترش هم هست.
جوجهتيغي، همينطور وسط راه خشكش زده و جُم نميخورد. انگار در نور چراغهاي ماشين، گير كرده و طلسم شده. چشمهاش، درست مثل دو لامپ كوچك و روشن هستند. چند تا از بچهها ميپرند پايين و راه ميافتند طرفش. گرد و خاك، تو نور چراغها موج ميزند. سعيد ميگويد: «چهطور است که برويم و ببينيم چه شكلي است؟»
ـ باشد، برويم.
ميآييم پايين. به صداي پاها، جوجهتيغي تكاني ميخورد و خودش را گلوله ميكند. حالا درست مثل توپ شده. از نزديك، نگاهش ميكنم. تمام بدنش را خارهاي بلندي پوشانده. خارهايي که درازي هركدامشان بايست بيشتر از يك وجب باشد.
صالحي ميگويد: «هي بچهها! مواظب باشيد يك وقت تيغهاش را پرت نكند.»
ـ مگه پرت ميكند؟
ـ آره، هر وقت احساس خطر بكند، تيغهايش را پرت ميكند. ميگويند اين تيغها، حتي يك گراز را هم بهراحتي ميكشد.
بچهها كمي پا كند ميكنند. ناصر ميخندد و ميگويد: «اينها همهش حرف است. آخر چهطوري ميتواند تيغهايش را پرت كند. مگه اسلحه دارد؟»
حبيب هم از ماشين پياده ميشود. نوروز هم پايين ميآيد. ناصر با لولة اسلحهاش، جوجه تيغي را تكان ميدهد. جوجهتيغي، خودشرا بيشتر گلوله ميكند. بچهها ميخندند. حبيب ميگويد: «هي بچهها! كارش نداشته باشيد.»
غلامي پيشنهاد ميكند: «چهطور است که بيندازيم پشت ماشين و ببريمش؟»
معيني ميگويد: «نه بابا، ميخواهيم چهكارش كنيم؟ به چه دردمان ميخورد.»
حالا، همه جوجهتيغي را دوره كردهاند. ناصر، دوباره با اسلحه به پشتش ميزند و ميگويد: «يا الله هرّي! راه را باز كن!»
ولي جوجهتيغي، تكان نميخورد. حبيب ميگويد: «تا ما اينجاييم، از جايش جم نميخورد.»
كمي سر به سرش ميگذاريم و بعد، ازش فاصله ميگيريم. باز هم به روي خودش نميآورد. انگار حسابي جا خوش كرده. حبيب به بچهها ميگويد که ساكت باشند، بعد هم به راننده اشاره ميكند که چراغهاي ماشين را خاموش كند. چراغها خاموش ميشوند. كمي بعد، جوجهتيغي به آرامي راه ميافتد و با احتياط، خودش را ميكشد كنار راه.
يكي از بچهها ميگويد: «اي كلك! چه خوب بلد است خودش را به موشمردگي بزند.»
راننده چراغها را روشن ميكند و دوباره، جوجهتيغي سر جاش خشك ميشود و صداي خنده بچهها بلند. حبيب ميگويد: «سوار شويد تا برويم.»
همگي سوار ميشويم. ماشين، گرد و خاككنان از كنار جوجهتيغي ميگذرد.
نصرآبادي ميگويد: «ده ما پر از جوجهتيغي است. حيوانهاي خيلي ترسويي هستند. روزها تو سوراخهاشان قايم ميشوند و شبها بيرون ميآيند و گندمها را خراب ميكنند. يك شب سگ ما، به يكيشان حمله كرد و خواست گازش بگيرد که يك تيغ، تو پوزهاش رفت. وقتي اينطور ميشود، مردم خيال ميكنند که جوجهتيغي، خودش تيغ را پرت كرده.»
همينطور که صحبت از جوجهتيغي است، به خط نزديك ميشويم. ماشين چراغهايش را خاموش ميكند و ميپيچد پشت خاكريز. خط، شلوغتر از دفعههايقبلاست. تيربارهايمختلف، ازهر طرفعراقيها را زير آتشخود گرفتهاند. از چند جا آرـ پيـ جيـ شليك ميشود. نميدانم كجا را دارند ميزنند. فاصله دو خط، بيشتر از آن است که با آر ـ پيـ جي بشود كاري كرد. يك رگبار رسام از بالاسرمان ميگذرد. گلولهها، مثل دانههاي تسبيح، پشت سرهم حركت ميكنند.
جلو سنگر فرماندهيگروهان ميثم که ميرسيم، ماشين نگه ميدارد.
هنوز پياده نشدهايم که صداي چند سوت پيدرپي، به گوش ميرسد.
ـ شششووو...
ـ شششووو...
ـ شششووو...
خودمان را پرت ميكنيم پايين و هر كدام در يك طرف دراز ميكشيم. خمپارههاي صد و بيست، از بالا سرمان ميگذرد و دويستـ سي صد متر عقبتر، با صداي مهيبي، منفجر ميشوند. چند تركش سرد خاكريز را به بازي ميگيرد و يكي از آنها، با صداي جرينگ، پشت ماشين ميافتد.
ـ ناكسها، چه خوش استقبال هستند!
باز هم صداي سوت ميآيد. حبيب ميگويد: «انگار اوضاع بيريخت است. بچهها بدويد!»
از كانالي که به آنسوي خاكريز ميرود، تو ميرويم و ميدويم طرف سنگر فرماندهي گروهان. سنگرها را بين دو خاكريز ساختهاند تا از شر تركشها در امان باشند. نزديك سنگر فرماندهي، يك دوشكا، با شدّت تمام كار ميكند. صداش خاكريز را ميلرزاند و نورش، تمام دور و برش را مثل روز روشن كرده.
ـ اين بابا انگار بهسرشزده! با اين آتش دهنهاي که دارد، آدم بايد خل باشد که در شب، تيراندازي كند.
در همين موقع، دو نفر سر و ته دوشكا را ميگيرند و به سرعت، از آنجا دور ميشوند. چند تير مستقيم که براي دوشكاچي فرستادهاند، وزوزكنان، از بالا سرمان ميگذرد.
به سنگر فرماندهي ميرسيم. به صداي حرف زدنمان، سري از پنجرة كوچك بيرون ميآيد و ميگويد: «بچهها بياييد تو! همهتان بياييد!»
حبيب ميگويد: «نه ديگه، مزاحم نميشويم؛ فقط اگر آن امانتيمان را که قولش را دادهايد...»
فرمانده گروهان، تو حرفش ميپرد و ميگويد: «آن هم به روي چشم! ولي من براتان چاي گذاشتهام، اگر نخوريد ضرر ميكنيد.»
حبيب ميخندد و بعد، رو ميكند به ما.
ـ نه خير، انگار اين صلواتي، از آنصلواتيها نيست. بچهها بياييد تو! يك چايي ميخوريم و راه ميافتيم.
مينشينيم و يكييكي، از در كوتاه سنگر تو ميرويم. فرمانده گروهان، سرجاش نيمخيز ميشود.
ـ خيلي خوش آمدهايد!
حبيب معرفياش ميكند: «ايشان برادر امامي هستند. از دوستان قديم ما.»
دور تا دور سنگر مينشينيم. سنگري است با سقف كوتاه و ديوارهايي که از كيسههاي خاك بالا آورده شده. آن طرف سنگر، بغل ديوار، تختي ديده ميشود و روش، يك تلفن سيصد و دوازده. رو چراغ وسط سنگر، يك كتري بزرگ چايديده ميشود و پاي آن، يك سيني پر از ليوان. حبيب كتري را پايين ميآورد و شروع ميكند به چاي ريختن.
ـ چهطور است که خودمان از خودمان پذيرايي كنيم.
برادر امامي مشغول ور رفتن با تلفن است. چند بار مولد برق تلفنرا ميچرخاند و بعد، به انتظار مينشيند.
ـ الو! مركز خسته نباشي... قربان شما؛ ممنون... ببين! الان، بچههاي گشتي اينجا هستند. ميخواهند بروند جلو. به همة دستهها زنگ بزن و بگو ديگه تيراندازي نكنند. گروهانهاي مجاور را هم در جريان بگذار... خداحافظ!
حبيب، چايش را که ميخورد، ميگويد: «خوب برادر اماني! اين بي ـ يـ دو اي که قولش را دادهاي، كجاست؟»
برادر امامي، از زير تختش، جعبهاي بيرون ميآورد و ميگويد: «همينجاست. الان ميدهم خدمتت.»
بعد دوربين را بيرون ميآورد و ميدهد به حبيب. حبيب دوربين را روشن ميكند و ميپرسد: «باتري که حتماً دارد؟»
ـ آره. همين ديشب، باتري نو توش انداختم.
حبيب دوربين را تنظيم ميكند و از پنجره، بيرون را نگاه ميكند.
ـ يكي ـ دو تا لكه توش ديده ميشود، ولي باز هم از مال خودمان بهتر است.
ـ آن لكهها از عدسياش است. هر كاري كردم، پاك نشد.
حبيب، دوربين را زمين ميگذارد و ميگويد: «خب بچهها اگر چايتان را خوردهايد، بلند شويد تا زحمت را كم كنيم.»
ـ حالا چه عجلهاي داريد؟
ـ امشب، هرچه زودتر راه بيفتيم، بهتر است. تا حالاش هم، زيادي معطل شدهايم.
صداي تيراندازي رفته رفته قطع ميشود. حالا، آتش يكطرفه شده است و فقط، گهگاه صداي انفجار خمپارههاي عراقي است که به گوش ميرسد.
بهجز عابدي، همگي راه ميافتيم. پامان تو خاك نرم و رملي فروميرود. حالا خط، آرام آرام شده. ديگر عراقيها هم شليك نميكنند. به كانال ميرسيم، كانالي که از خط ميگذرد و ميرود و به كمين ختم ميشود. نگهباني سر كانال، تو ديدگاه نشسته و چشم دوخته به آن سوي خط. به اشاره سلام و عليكي ميكنيم و ميگذريم. يكييكي تو كانال ميپريم و راه ميكشيم سمت كمين. كمين تو سرازيري دره است. ابتداي كانال كمعمق است و رو بلندي. با اين که هوا تاريك است، براي اينکه يك وقت با چشم مسلح نبينندمان، مجبوريم اين قسمت را، دولا دولا برويم. امّا كمي بعد، هم كانال عميقتر ميشود و هم سرازيري بيشتر. اين جوري، ديگر از چشم ميافتيم و بعيد است که ببينندمان. آمدنمان را به نگهبان كمين اطلاع دادهاند. بيصدا نگاهمان ميكند تا يكييكي به كنارش برسيم و بگذريم.
ـ خسته نباشي اخوي! خوش ميگذرد؟
- قربان شما؛ موفق باشيد.
از كانال بيرون ميآييم و سرازير ميشويم ته دره. حبيب، اولين تأمين را سر پست ميگذارد.
- شما دو نفر، همينجا بنشينيد و دو طرف دره را بپاييد. هرچه قدر بدون حركت و حرف باشيد، بهتر است.
پشت به هم مينشينند رو زمين. دستي به شانهشان ميزنيم و از كنارشان ميگذريم. گودي مرموز ته دره، احساس بدي را در من به وجود ميآورد. حبيب، آنتن بيسيم را جمع ميكند؛ اسلحهاش را مياندازد روي شانهاش و بعد، بيسيم را از فانسقهاش آويزان ميكند. كف دره را، علفهاي بلندي پوشانده. به آرامي از ميانشان ميگذريم و سر بالايي آنسوي دره را ميدهيم به زير پا. بالاي دره، دومين تأمين هم، سر پست گذاشته ميشود. سعيد، درست پشت سر من حركت ميكند. برميگردم و نگاهش ميكنم. تمام حواسش به زير پاش است. حالا، براي اين که يك وقت به سيم تله برنخوريم و براي اين که سر و صدا ايجاد نشود، شتري راه ميرويم. هنوز، خبري از ماه نشده ولي ميدانم که كمكم، بايد سر و كلهاش پيدا شود. به اشاره دست حبيب، همه ميايستيم. نميدانم چهخبر شده. حبيب، به نفر پشت سرياش چيزي ميگويد. و پيام، همينطور نفر به نفر منتقل ميشود تا به ما برسد.
ـ داريم به ميدان مين خودي نزديك ميشويم. حواستان جمع باشد.
ميدان مين! دلم ميخواهد زودتر برسيم تا ببينم، اين ميدان ميني که اين همه تعريفش را ميكنند، چگونه جايي است. تا به حال، ميدان مين را فقط از پشت دوربين بچههاي خط ديدهام. آن هم اول صبح و موقع برگشتن از گشتي. ولي لابد در شب، اُبهت ديگري دارد. حتماً وحشت بيشتري ايجاد ميكند. حتماً بيشتر ميترساند. تو ذهنم، كمكم دارم از ميدان مين، جهنمي ميسازم که خلاصي از آن، امكان ندارد. آيا بعد از گذشتن از آن، ترسم خواهد ريخت؟ نكند هول بشوم و كار دست گروه بدهم؟ نكند دست و پام بلرزد و آبرويم برود؟
تأمين سوم! به ابتداي ميدان مين رسيدهايم. حبيب، تأمين سوم را هم، سر جاشان ميكارد. حالا از گروه، فقط شش نفر مانده و يك پست ديگر تأمين که لابد آن سوي ميدان، كاشته خواهد شد.
حبيب، خودش را به كنار من و سعيد ميكشاند و به آرامي، شروع به صحبت ميكند: «الان، ما وارد معبري که تو ميدان مين داريم ميشويم. عرض اين معبر حدود يك متر است و كاملاً بايد بهشاعتماد كنيد. چون اصلاً در اين محدوده از همان اوّل هم، مين نكاشتهايم. بنابراين، با خيال راحت، پشت سر من حركت كنيد و از هيچچيز واهمه نكنيد.»
نميدانم چرا اين حرفها را ميزند. ما که چيزي نگفتهايم. از كجا فكرمان را خوانده؟ زير لب، نام خدا را بر زبان ميآورم. پشت سر حبيب راهميافتيم. نوروز و ناصر و غلامي، پشت سر من و سعيد حركت ميكنند. لابد براي اين که هوامان را داشته باشند. حبيب، با اطمينان جلو ميرود. انگار، همهجا را مثل كف دستش بلد است. برايم جاي تعجب است که چهطور، با خيال راحت راه ميرود. وقتي چشم در اطرافم ميچرخانم، چيز خاصي نميبينم که بشود به عنوان نشانه، از آن استفاده كرد. به اين ترتيب، بيشتر از پيش به ارزش حبيب پيميبرم. خدا ميداند که چهقدر اين راهها را رفته و آمده تا اين که اينطور استاد شده. وجودش، باعث قوت قلبم ميشود. برخلاف آنچه که انتظار داشتهام، ميدان مين، چندان هم لولو خورخوره نبوده. يك تكه زمين است، مثل زمينهاي ديگر. با اين تفاوت که در جايجاي آن خطر به انتظار نشسته و بايد، با احتياط تمام ازش گذشت. ميگذريم. بسيار راحتتر از آني که فكر ميكردم، ميگذريم. و من، چهقدر احساس راحتي و سبكي ميكنم بعد از گذشتن از آن، انگار بار بزرگي بر دوش داشتهام. باري که ميترسيدم، نتوانم به مقصد برسانم، و حالا رساندهام. با موفقيت هم رساندهام. بنابراين بيجا نيست که اگر احساس سرافرازي كنم و از كارم، لذّت ببرم. اولين امتحان جدي، با موفقيت همراه بوده. اين را بايد به فال نيك بگيرم. بايد سعي كنم که از اين به بعد هم، چنين باشد.
وارد زمين شورهزاري شدهايم. سفيدي زمين، هر لحظه بيشتر ميشود. انگار رو آن، يك لايه نمك پاشيدهاند. انتهاي شورهزار به پاي تپهها ميرسد. تپههاي به هم پيوستة صد و هفتاد و پنج . تپههايي که مثل يك رشته زنجير، جلوي رومان قد كشيدهاند و انگار با ما سخن ميگويند. ها! كجا ميآييد؟ مگر زورتانميرسد که زنجير مرا پاره كنيد؟ خيال كردهايد ميتوانيد فتحم بكنيد؟ كور خواندهايد. كور خواندهايد، قبل از شما آمدند، امّا نتوانستند. آمدند و ميدانيد که چگونه برگشتند؛ چهگونه برشان گرداندند. اگر عاقل بوديد، نميآمديد؛ خودتان را به خطر نميانداختيد. تپه! تپة صد و هفتاد و پنج! چهقدر به نظر مرموز ميآيد. مرموز و ناشناخته. انگار سينهاي است ناگشوده که ساعتها حرف براي گفتن دارد. از اتفاقاتي که ديده. از بلاهايي که به سرش آمده. از خونهايي که روش ريخته شده.
ـ همين تپة صد و هفتاد و پنج! تا به حال چند بار دست به دست شده باشد، خوب است؟
ـ نميدانم!
ـ توي اين يكيـ دو سالي که من اين جاها بودهام، سه بار دست به دست شده؛ سه بار...
نگاهي به آسمان مياندازم. ماه، كمكم دارد بالا ميآيد. حالا، دامنة تپه روشنتر شده. به نظر ميآيد که تمام دامنه را، علفهاي بلند پوشانده باشد، علفهايي که حالا، كمكم شروع كردهاند به خشك شدن. مخصوصاً، روي بلنديهايي مثل اينجا.
به شيار كمعميقي ميرسيم. حبيب، اشاره ميكند بايستيم، ميايستيم.
ـ اين شيار، جاي خوبي است براي تأمين نشستن. شما دو تا هم، همينجا بمانيد.
اسلحههامان را، از رو شانههامان پايين ميآوريم و مينشينيم كف شيار.
ـ حسابيحواستان را جمع كنيد. اينجا، خيلي حساس است.
ـ خيالت راحت باشد. حواسمان هست.
با انگشت، نقطهاي را نشانمان ميدهد و ميگويد: «مخصوصاً، يال آن تپه را خيلي بپاييد.»
ـ چرا؟
ـ براي اين که اگه يك وقت گشتي عراقيها بيايد، حتماً از آنجا ميآيد. آن جاها را چهارچشمي بپاييد. نكند يك وقت غافلگيرتان كنند؟
ـ نه، مطمئن باشيد... شما هم از همانجا جلو ميرويد؟
ـ نه، ما از پايين ميرويم. از روي هدف محمد سه! از همان راهي هم که ميرويم، برميگرديم.
حبيب، هر دو نفرمان را از نظر ميگذراند و ميگويد: «خب، سؤالي که نداريد؟»
نگاهي به سعيد مياندازم, چيزي نميگويد.
ـ امشب، مخصوصاً شماها را آخرين تأمين گذاشتم که ترستان بريزد. اگه يك وقت اتفاقي براي ما افتاد، از همين راهي که آمدهايد، برگرديد و تأمينهاي ديگه را هم جمع كنيد و برويد.
سعيد ميگويد: «انشاءالله که اتفاقي نميافتد.»
حبيب ميپرسد: «ميتوانيد از ميدان مين بگذريد؟ اول معبر دو سنگ بهصورت موازي كاشته شده. اگه خواستيد از ميدان بگذريد، بايد صبر كنيد تا هوا كمي روشن بشود و بعد، راست آنسنگها را بگيريد و برويد.»
ـ اين چه حرفي است که ميزني؟ ما همه با هم برميگرديم.
ـ ميدانم. اينها را براي احتياط ميگويم. قصد خاليكردن دلتان را هم ندارم، ولي اتفاق است ديگه، آدم را که خبر نميكند.
ناصر و نوروز و غلامي ساكت هستند و چيزي نميگويند. حبيب ساعتش را نگاه ميكند و ميگويد: «خب، پس ما رفتيم. سعي ميكنيم زياد لفتش ندهيم. باز هم ميسپارم. خيلي هواي يال آن تپه را داشته باشيد.»
با تكتكشان دست ميدهيم و خداحافظي ميكنيم. پشت سر هم، راه ميافتند. تو سفيدي زمين، بهراحتي ديده ميشوند. همانطور که رو زمين دراز كشيدهايم، بانگاه، تعقيبشان ميكنيم. بهآرامي دور ميشوند. از زمين شورهزار ميگذرند و شروع ميكنند به بالا كشيدن از دامنة تپه. تو دلم دعا ميكنم که براشان اتفاقي نيفتد.وقتي از رو تپه ميگذرند و از چشم ميافتند، رو ميكنم به سعيد و آهسته ميپرسم: «نميترسي که؟»
ـ نه؛ فقط كمي نگرانم.
ـ نگران؟ براي چه؟
ـ نميدانم!
همانطور که رفتهام تو فكر، ميبينم که خودم هم نگران هستم. بي آنکه علّت خاصيداشته باشد. شايد حال و هواي موقعيت و اطرافمان است که چنين حسي را بهوجود ميآورد. براي يك لحظه، آرزو ميكنم که كاش حبيب، مرا هم با خودش برده بود. در آن صورت، احساس امنيت بيشتري ميتوانستم بكنم.
نگاهم را در اطرافم ميچرخانم. دشت و تپه ماهورها، در سكوت سنگيني، فرو رفتهاند. گه گاه، صداي پرندهاي شبخوان، از طرف نيزارهاي كنار رودخانه به گوش ميرسد. رودخانه را، فقط يك بار ديدهام. همان موقع که ميخواستيم براي دژباني، سايهبان درست كنيم. من و سعيد و ناصر و چندتايي از بچهها، سوار تويوتا شديم و راه افتاديم. نميدانم بچهها، از كجا يك داس كهنه همگير آورده بودند. دو طرف رودخانه را نيزار انبوهي پوشانده بود و از بين آنها، رودخانه پيچ و تاب ميخورد و ميرفت طرف عراقيها. با داس و چاقو افتاديم به جان نيزار و پشت ماشين را، پر از ني كرديم. نيهايي که هر كدام، دو برابر قد ماها بودند.
دوباره از طرف رودخانه، صدايي به گوش ميرسد. اين بار، صداي يك شغال است که زوزه ميكشد. سعيد برميگردد و نگاهم ميكند: «عجب صدايي! گرگ نباشد؟»
ـ نه بابا، شغال است. تازه، گرگ هم که باشد. كاري به كار ما ندارد.
بياختيار، به ياد ان شبي ميافتم که شغالها زوزه ميكشيدند و من، بالای تپه قدم ميزدم و براي ترساندنشان ايست ميدادم. همينطور که توي فكر هستم، يكهو سعيد، بازويم را چنگ ميزند.
ـ چه خبرت است سعيد؟
با انگشت، نقطهاي را نشانم ميدهد و ميگويد: «آن سياهي را ميبيني؟»
ـ آره، منظورت چيه؟
ـ حركت كرد. همين جور که من نگاهش ميكردم، حركت كرد.
نگاهم را زوم ميكنم رو سياهي. سياهي در فاصلة هفتاد ـ هشتاد متريمان ايستاده، اما اصلاً تكان نميخورد.
ـ تو مطمئني که تكان خورد؟
صدايم را آنقدر پايين آوردهام که به زحمت منظورم را ميفهمد. با دودلي ميگويد: «آره، قبلاً آنجا نبود.»
ـ حتماً قبلاً هم آنجا بوده و تو دقت نكردهاي.
ـ نه فكر نميكنم از اول همانجا بوده باشد.
ديگر حرفي به ميان نميآيد. هر دو چشم ميدوزيم به سياهي. چه ميتواند باشد؟ شايد کسی است و چون ديده ما متوجه حضورش شدهايم، ميخواهد با تكان نخوردنش، گولمان بزند. يا اصلاً، نكند که جانور باشد؟ حيواني که در حال پرسهزدن است. همان طور که زل زدهام به سياهي، ميبينم که كمكم تغيير شكل ميدهد و حتي، آرامآرام تكان ميخورد. محل نميگذارم. ميدانم که اين، به خاطر خطاي چشم است و در واقع سياهي اصلاً تكان نخورده. ديگر نبايد گول اين چيزها را بخورم. بارها تجربهشان كردهام. هر وقت که نگهبان دسته بودم، به نظرم ميآمد که از بالا تپه، چند نفر دارند نگاهم ميكنند. براي اين که از كارشان سر در بياورم، تو تاريكي و ساية ديوار سنگر ميايستادم و نگاهشان ميكردم. انتظار داشتم که با نديدن من، بيشتر تكان بخورند، امّا همچنان سر جاشان ميماندند. نه ميگذاشتند ميرفتند و نه ميآمدند پايين. تا آخرهاي پاس من، همينجور ميگذشت. بعضي وقتها هم جاشان را نشان ميكردم و روز که ميشد، ميرفتم بالا تپه و ميافتادم به جان بوتههاي آن قسمت و حالا نكن كي بكن.
ـ گوش كن سعيد! بهتر است از فكر آن سياهي بيرون بيايي. فقط يك بوته است. از اين به بعد هم، تو طرف تپه را بپا! من هم هواي پشت سرمان و رودخانه را دارم.
ميچرخم طرف رودخانه و دراز ميكشم رو زمين. نارنجكهايي که جلو فانسقهام آويزان كردهام، به بدنم فشار ميآورد. مجبور ميشوم جاشان را عوض كنم. زمان به كندي ميگذرد. نميدانم چند وقت است که تو شيار دراز كشيدهايم. گهگاه، تك گلولههايي که از طرف عراقيها شليك ميشود، از بالا سرمانميگذرند و ميروند طرف خط. ماه، حالا بالاتر آمده. چند تكه ابر بزرگ، تو آسمان پرسه ميزنند و ماه را به بازي گرفتهاند. هي جلوي آن را ميگيرند و بعد، كنار ميروند. وقتي ابرها جلوي ماه را ميگيرند، به سرعت حركت ميكند، امّا وقتي ابرها كنار ميروند، سر جاش ميايستد. به نظرم ميآيد که مدّت زيادي، تو شيار بودهايم. ولي پس چرا حبيب و بچهها نميآيند؟ مگر حبيب نگفت که زود بر ميگردند؟ حالا كجا هستند؟ چه ميكنند؟ نكند خداي نكرده، اتفاقي اقتاده باشد؟ آخر، تا به حال بايد پيداشان ميشد. پس چرا نيامدند؟ چرا نميآيند. همانطور که جلوم را نگاه ميكنم، ميگويم: «سعيد!»
ـ ها!
ـ چرا بچهها نيامدند؟ فكر نميكني که دير كرده باشند؟
ـ چرا! اتفاقاً من هم تو همين فكرم.
ـ حالا چه كار كنيم؟
ـ صبر ميكنيم. الان ديگه بايد، كمكم سر و كلهشان پيدا شود.
انگار روزهاست که بچهها را نديدهام. انگار نه چند ساعت که چند روز است، از پيشما رفتهاند. ماه دوباره پشت ابرها ميرود و همهجا تيره ميشود.
ـ اوهو!
سعيد سرجاش به سختي تكان ميخورد و اسلحهاش را محكم ميچسبد. برميگردم و با تعجب ميپرسم: «چي شد؟»
با صداي هيجان زدهاي ميگويد: «يك نفر از رو تپه سرازير شد اين طرف.»
ـ باز خيالاتي شدي؟
با اطمينان ميگويد: «نه، حاضرم قسم بخورم که ديگه اشتباه نميكنم. خودم ا اين دو تا چشمهايم ديدم.»
حسابي دستپاچه است. پيداست که چيزي ديده. با ناباوري ميپرسم: «تو مطمئني که نفر بود؟ شايد حيواني، چيزي...»
به تندي حرفم را ميبرد: «چي داري ميگويي؟ حتي اسلحهاش هم مشخص بود.»
خودم را جمع و جور ميكنم و چشم ميدوزم به دامنة تپه. چيزي ديده نميشود. با اين حال، ميپرسم: «حالا، از كدام طرف پايين آمد؟»
شيار بين دو تپه را نشانم ميدهد. درست، همان جايي است كه حبيب رويش تأكيد داشت.
بياختيار ميگويم: «خدايا پناه بر تو!»
سعيد، به آراميميپرسد: «حالا چه كار بايد بكنيم؟»
نميدانم که چه بايد كرد. نميدانم که چه ميتوانكرد.
ـ بهتر است فعلاً صبر كنيم تا مطمئن بشويم.
نگاهي به آسمان مياندازم. اگر ماه پشت ابر نبود، حتماً شبح نفر را ميتوانستم ببينم. سعيد ميآيد چيزي بگويد، امّا در همين موقع سياهي ديگري، رو يال تپه پيدا ميشود. سياهي، خميده خميده و به آرامي از تپه پايين ميخزد. يخ ميكنم. عرق سردي بر بدنم مينشيند. سعيد، بازويم را فشار ميدهد.
ـ حالا شدند دو تا!
بيتاب ميشوم. چيزي قلبمرا چنگ ميزند. به دامنة تپه خيره ميشوم. سياهيها در ساية تپه، که روي خودشكشيده شده، گم شدهاند. حالا، آن يكي را هم که نديدهام، باور ميكنم. اگر پايينتر بيايند و بيفتند تو شورهزار، ميشود ديدشان. ميخواهم ببينمشان. ميخواهم زودتر ببينمشان، تا از اين بلاتكليفي آزار دهنده، خلاص بشوم. بدانم با كي طرفم؟ چگونه ميآيد؟ چگونه ميآيند؟ چه دارند؟
ـ احمد! نگاه كن!
با ناباوري نگاه ميكنم. سياهي ديگري از رو تپه به اينسو ميآيد.
ـ حالا شدند سه تا!
صدايي ميآيد. صداي خشخش. صداي غلتيدن چيزي در ميان علفزار. چه شده؟ لابد سنگي، از زير پاي يكيشان غلتيده؛ لابد يكيشان بياحتياطي كرده. كاش ميشد ديدشان.
صدا ميخوابد. حالا همه چيز در سكوت محض فرورفته. و سكوت، چه آزار دهنده است و زجرآور.
ـ يا ابوالفضل!
نفر چهارم، لحظهاي سر شيار ميايستد. به تماشاي اطراف و لابد، سنجش آن. چيزي تو ذهنم شكل ميگيرد. وسوسهاي ناراحت كننده: حتماً بر و بچهها را اسير كردهاند و حالا هم آمدهاند برايگرفتن ما.
يكي از نارنجكهايم را از جلدش بيرون ميآورم. سعيد، با چشمهاي پر از سؤال، نگاهم ميكند، امّا چيزي نميگويد. چيزي ميگويم. دوباره صداي خشخشي به گوش ميرسد. بالا تپه را نگاه ميكنم، اما ديگر كسي نميآيد. صدا از آنهايي است که آمدهاند.كمي بعد، ميتوان دو نفرشان را پاي تپه ديد. سياهيهايي که شكل ميگيرند و از شكل ميافتند. درهم ميشوند. گلوله ميشوند. يكي ميشوند و بعد، دوباره از دل هم، سر بيرون ميآورند و هر كدامشان ميشوند نفري. و نفرات، همينجور دارند پيش ميآيند. با احتياط تمام.
حالا، شبح همهشان را بهراحتي ميبينيم. هنوز، درست و حسابي نميدانم که تكليفمان چيست. اگر بچههاي خودمانگير نيفتاده باشند، درگير شدن ما با اينها جانشان را به خطر مياندازد و ديگر، خيلي بعيد است که بتوانند خودشان را بكشند عقب. همهشان را پيدا ميكنند. ولي چاره چيست؟ مگر كار ديگري هم ميتوانيم بكنيم؟ نفر اول را نشانه ميگيرم. دستم ميلرزد. معلوم است که با اين وضع، نميتوانم بزنمش. انگشتم را از رو ماشه برميدارم و سعي ميكنم حواسم را جمع كنم. بايد دلم را يك دله كنم و تصميم بگيرم...
لحظات چهقدر كند ميگذرند. حالا، نفرات پاي تپه هستند. دلم را به خدا ميسپارم و سعي ميكنم بر خودم مسلط شوم. هنوز آن ترس، آن ترس شرمآور، رهايم نكرده. حتماً براي همين هم تمركز ندارم و نميتوانم فكرهايم را مرتب كنم.
به سعيد اشاره ميكنم که خودش را آماده كند. چشم ميدوزم به رو بهرويم و ميروم تو فكر. تو اين تاريكي، با يك رگبار، نميتوانيم همهشان را از پا در بياوريم. تا اولين گلوله شليك بشود، توي علفزار پخش ميشوند و بعد، حسابمان را ميرسند. بهتر است بگذاريم که جلوتر بيايند. اينجوري، احتمال خطا، خيلي كمتر است. سياهيها ميآيند. پي در پي و به دنبال هم، امّا نه با هم. نكند بيشتر از چهار نفر باشند؟ نكند که چند نفر ديگرشان هم از تپه گذشتهاند و مانديدهايم؟ همه جا را به دقت نگاه ميكنيم و بعد، ضامن نارنجك را آزاد ميكنم و انگشتم را از ميان حلقه ميگذرانم. نارنجك چهلتكه است و ساچمهاي. حتماً همهشان را لت و پار ميكند. حالا بايد صبر كنم که به چهل ـ پنجاه متري برسند و بعد، نارنجك را پرت كنم وسطشان. پشتسر آن هم، بلافاصله بايد بلند شد و بستشان به رگبار. اصلاً چهطور است که ضامن نارنجك را بكشم و آن را آماده بگذارم كنار دستم؟
ميآيم ضامن را بكشم که يك هو، متوجه اشتباه خودم ميشوم و پيشانيام داغ ميشود. يعني تا اين اندازه فكرم از كار افتاده؟ چهطور متوجه نشدم که اين كار، به قيمت جان هر دو نفرمان تمام ميشود؟ يك... دو... سه... چهار و بعد: بووومب! هر دو ميرويم هوا. نزديكبود با ندانمكاري، فاجعهاي بهبار بياورم. حالا ميفهمم که اينجور وقتها، خونسردي و آرامش، چهقدر اهميت دارد. ميبايست آرام باشم و فكرم را به كار بيندازم.
سعيد با اشاره ميپرسد: «شروع كنيم؟» بهش ميفهمانم که كمي ديگر صبر كند و بعد، خودم را تو شيار جلو ميكشم. اينجوري، ديگر پوكههاي اسلحة سعيد، به سر و صورتم نخواهد خورد. قلبم، تندتر از هميشه ميزند. اسلحه را از ضامنخارج ميكنم. حالا فقط كافي است که انگشتم، كمي به ماشه فشار بياورد. آن وقت، كاري شروع خواهد شد که نميدانم چگونه تمام خواهيم كرد. و اصلاً تمام خواهيم كرد؟ نكند تمام كننده آنها باشند؟ كاش ميشد بدون درگيري، اسيرشان كنيم. ولي اين كار شدني نيست. نميشود به نتيجهاش اميدوار بود. نفر اولاز سياهي سايه بيرون ميآيد و ميافتد تو شورهزار. نفرات بعدي هم، يكييكي پيداشان ميشود. حالا، بهتر ميشود ديدشان. همينطور که ميآيند، اين طرف و آن طرفشان را نگاه ميكنند. انگار در آمدنشان ترديد دارند. مثل اين که پا در هوا هستند و دل به دو. نميدانند بيايند يا نه. شايد هم ترس برشان داشته. هرچه هست، با خيال راحت نميآيند. اين را از حركاتشان ميشود فهميد. لابد خطر را حس كردهاند. لابد بوش را شنيدهاند. فهميدهاند که دارند به تله پا ميگذارند.
خودم را ميكشم بغل گوش سعيد: «گوش كن! اول من شروع ميكنم. تا من تيراندازي نكردهام، تو تيراندازي نكن.»
بهسختي ميگويد: «باشد!»
يك چشمم را ميبندم سعي ميكنم با چشم ديگر، از روزنه ديد، ببينمشان. و در همان حال، به بچههاي خودمان فكر ميكنم. حبيب جان ما را ببخش! ناصر، غلامي، نوروز، ما را ببخشيد. حتماً خودتان ميفهميد که ناچار بودهايم اين كار را بكنيم. دلم ميخواهد که اسير نشده باشيد و نشويد.
ميآيم ماشه را بچكانم، امّا نميتوانم. چيزي جلويم را گرفته .چيزي که ديگر ترس نيست. چيز ديگري است. چيزي ناشناخته و عجيب. چرا يكهو اينطوري شدم؟ اين نيرويي که با قدرت تمام، جلوم را گرفته و مانعام ميشود، از كجا آمده؟ چيست اين نيرو؟ و چرا در درونم داد ميزند: «تيراندازي نكن!؟»
احساس ناراحتي ميكنم. احساس بيقراري ميكنم. سعيد، همچنان منتظرم است. انگشتم را از روي ماشه برميدارم و نگاهش ميكنم. ميپرسد: «چي شد؟»
مجبورم به حرف بيايم. ميخزم كنار دستش.
ـ نميدانم چرا دستم رو ماشه نميرود.
با تعجب نگاهم ميكند: «يعني چه؟! ميترسي؟»
ـ نه به خدا! از ترس نيست.
ـ پس حالا چهكار كنيم؟
ـ چهطور است که بگذاريم از ما رد بشوند؟
ـ مگه ديوانه شدهاي؟ اگر ديدندمان؟!
ـ آنوقت شليك ميكنيم.
ـ ولي آنموقع ديگه دير شده و آنها به ما مسلطاند.
ساكت ميشوم. سياهيها، بيشتر شكل ميگيرند. دارند مستقيم به طرف ما ميآيند. نميدانم چرا به دلم افتاده است که خبري نميشود. سعيد ميگويد: «دارند ميرسند، اگر آنها قبل از ما شروع كنند، پيروزيمان محال است.» راست ميگويد. پس راه ديگري نمانده. بايد درگير شد. خدايا به اميد تو! بايد بلند شد. اينجوري مسلطتر هستم. ميآيم نيمخيز بشوم که يكهو اتفاق عجيبي ميافتد. سياهيها ميايستند. همهشان ميايستند. انگار ديگر متوجه حضور ما شدهاند. سر جام يخ ميكنم. سياهيها چيزي به همديگر ميگويند و بعد، پخش ميشوند. با تعجب، همديگر را نگاه ميكنيم. ديگر حتم ميكنم که ميخواهند محاصرهمان كنند. ولي چرا اينطور با احتياط قدم برميدارند. انگار ميخواهند موش بگيرند. انگار ميترسند رو مين بروند. مگر زمينهاي پاي تپه را نميشناسند؟ پس چرا اينقدر احتياط ميكنند؟ پس چرا اينقدر ميترسند؟ كمي بعد، دوباره جمع ميشوند. انگار دنبال چيزي ميگشتهاند و پيدا نكردهاند. زمين روشنتر ميشود. ماه از پشت ابرها درآمده است. سياهيها برميگردند. در ميان ناباوري ما برميگردند و پشت سرهم راه ميافتند.
ـ دارند ميروند. هيچ معلوم هست که چه مرگشان شده؟
ـ انگار پشيمان شدند.
همينطور که نگاهشان ميكنيم، آرامآرام از تپه بالا ميكشند. از آن ميگذرند و ديگر، خبري ازشان نميشود.
سعيد ميگويد: «نصفه جانمان كردند و رفتند.»
ـ اگه به حبيب اينها برنخورند، خوب است.
نفس راحتيميكشم. احساس سبكيميكنم. چهقدر كار خوبيكردند که برگشتند و مجبور نشديم درگير بشويم. حالا ديگر جانحبيب اينها هم به خطر نميافتد.
سعيد ميگويد: «اگه بچهها گير افتادهبودند، اينها بهراحتي از اينجا نميرفتند.»
ـ وليخيليدير كردهاند. شايد هم عراقيها آنها را ديدهاند و براي همين هم، گشتيشان را دنبالشان فرستادهاند.
ـ فكر نميكنمجرأت اين كار را داشته باشند.
ـ پس چرا نميآيند؟
ـ ميآيند. دندان رو جگر بگذار!
ـ اگه تا صبح نيامدند چه؟
ـ اگه تا گرگ و ميش صبح برنگشتند، ما برميگرديم.
صداي تيراندازي به گوش ميرسد. صدا از خط خودمان است. يك رگبار رسام، از بالا سرمانميگذرد و يال تپه را به بازي ميگيرد. بعضي از گلولهها از رو تپه ميگذرند. و بعضيهاشان به زمين ميخورند و كمانه ميكنند و ميروند هوا و ميسوزند و تمام ميشوند.
سعيد ميگويد: «اِ اِ... ببين دارند چهكار ميكنند؟ پاك زده به سرشان.»
رگبار ديگري از راه ميرسد. اگر بچهها را نزنند، خوب است. درست دارند محمد سه را ميكوبند. حسابي سردرگم ميشوم. اصلاً معلوم نيست که امشب چهخبر است و چه اتفاقاتي دارد ميافتد. آن از گشتي عراقيها و اين هم از بچههاي خودمان که دارند، همان جايي را ميزنند که به هيچوجه، نبايد بزنند. بعد از چند رگبار پيدرپي، صداي تيراندازي قطع ميشود و كمي بعد، سياهيهايي رو يال تپه ديده ميشود. سعيد با هيجان ميگويد: «هي نگاه كن! دارند ميآيند.» منتظرشان ميشويم تا بيايند. خوب است که تيراندازي قطع شده، والا بعيد نبود که تير بخورند. كمكم، از راه ميرسند و به آرامي از ما ميگذرند. هنوز، چهرهشان را نميشود از هم تشخيص داد. آخرين نفر که از كنارمان ميگذرد، آهستهايست ميدهم. سرجا خشكشان ميزند.
ـ نترسيد بابا! ماييم.
پا ميشويم و با خوشحالي ميرويم طرفشان.
ـ خسته نباشيد. ما فكر ميكرديم که جلوتريد.
ـ جاي ما يادتان رفته بود؟
ـ نه. ولي اين جاها آنقدر به هم شبيه است، که آدم حسابي گيج ميشود.
حبيب ميگويد: «اولين بار است که چنين بلايي سرم ميآيد.»
ميپرسم: «چه بلايي؟»
ناصر ميگويد: «خودت را ناراحت نكن حبيب. همهاش بهخاطر ناشناخته بودن منطقه بود.»
حبيب چيزي نميگويد. همهشان به نظر خسته ميآيند. لابد، خيلي اين طرف و آن طرف رفتهاند.
سعيد ميپرسد: «خب، خبر مبريبود يا نه؟»
ناصر ميگويد: «تا دلتان بخواهد! كلي نيرو آوردهاند و مستقركردهاند پشت خطشان. فكر ميكنم خيالاتي داشته باشند. من خودم بيست تا تانك شمردم.»
ـ حالا چهكار بايد كرد؟
ـ گزارش مينويسيم و رد ميكنيم بالا. امشب، حتماً آتش تهيه ميريزند.
ـ آتش تهيه؟
من و سعيد، هر دو به ناصر چشم دوختهايم.
ـ شماها هنوز آتش تهيه نديدهايد؟ خب، باشد، امشب ميبينيد. خيلي تماشا دارد. درست مثل عمليات است. يك عمليات به تمام معنا، فقط، پيش روي توش نيست.
نوروز ميگويد: «بچهها يواشتر صحبت كنيد. خيال ميكنيد كجا هستيد؟»
آهسته ميپرسم: «راستي! پس چرا اينقدر دير كرديد؟ ما ديگه داشتيم حسابي نگران ميشديم.»
ناصر، نگاهي به حبيب مياندازد. حبيب ميگويد: «چرا مرا نگاه ميكني؟ خب بههشاان بگو که چه بلايي سرمان آمد.»
ناصر، من و مني ميكند و ميگويد: «راستش را بخواهيد، ما راه را گم كرده بوديم.»
با تعجب ميپرسم: «جدي ميگويي؟»
ـ آره، موقع برگشتن، راه را گم كرديم. كلي اين طرف و آن طرف رفتيم و آخرش، از يك جاي تپه، گذشتيم و آمديم اين ور. امّا معلوم نبود که از كجا سر درآوردهايم. ترسيديم برويم رو زمين و شما را هم پيدا نكنيم. خلاصه، به راه اطمينان نبود. براي همين، برگشتيم و دوباره تپه را رد كرديم و رفتيم آن طرف. امّا باز هم هرچه گشتيم محمد سه را پيدا نكرديم.
قلبم، به شدّت شروع ميكند به كوبيدن. يعني درست فهميدهام؟ به سختي ميپرسم: «خب، بعدش؟»
ـ بعدش با خط تماسگرفتيم و از بچهها خواستيم که روي هدف محمد سه، رسام بفرستند.
سعيد، بياختيار «ها»يي از ته دل ميكشد: «پس آن رسامها را براي شما ميزدند؟»
ـ آره، ما خودمانخواستيم که با رسام، راهرا نشانمانبدهند.
ـ پس قبلاز آن، شماها يكييكي از غرب محمد سه رد شديد، درست است؟
ـ آره درست است، ولي از كجا ميدانيد که غرب محمد سه بوده؟ مگه ما را ديديد؟
بياختيار ميگويم: «يا امام زمان!» و سرجام مينشينم، سرم داغ شده. احساس ميكنم که دستم دارد ميلرزد. همه بچهها ميايستند. نگاهي، به سعيد مياندازم. به نظرم ميآيد که رنگ به رو نداشته باشد. ناصر شانهام را ميگيرد. بقية بچهها، با تعجب نگاهمان ميكنند.
ـ شما دو تا چهتان شد يكهو؟
زبانم بند آمده. نميتوانم براشان توضيح بدهم که نزديك بود،
چه فاجعهاي بار بياوريم. با اينحال، از اين که همه چيز به خير و خوشي گذشته، اشك شوق تو چشمهايم جمع شده. حالا ميفهمم که آن نيروي عجيب و غريب، از كجا سرچشمه ميگرفته. بغض گلويم را گرفته. ديگر نميتوانم جلو خودم را بگيرم. بياختيار به خاك ميافتم.
ـ خدايا شكرت! خدايا صدهزار مرتبه شكرت!
منبع: همشهری
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}